خیابان بالای شهر
دو ردیف از موزاییكهای پیادهرو كنده شده بود. به همین خاطر بهروز نزدیك به جوی حركت میكرد. فكر كرد؛ چنین باریكهی آبی برای این جوی بزرگ در یك خیابان ناچیز است. خیابانی در بالای شهر كه چنارهای عظیمش برای اتومبیلها سایهبان بودند. دایرههای برجستهی روی موزاییكها به نظرش عجیب میآمد؛ چه كسی فكر كرده كه موزاییكها را به این شكل بسازد. برای كف پیادهرو در یك خیابان بالای شهر باید موزاییكهایی بسازند كه جذابتر باشد. فكر كرد چه چیزهایی میتواند برای طرح روی یك موزاییك جذاب باشد؛ شاید یك سیمرغ كه بالهایش را گشوده باشد ولی مریم از سیمرغ خوشش نمیآمد از هیچ پرندهای خوشش نمیآمد. باید طرح دیگری پیدا میكرد.
پایش به یكی از موزاییكها گیر كرد، نزدیك بود زمین بخورد. صدای بوق ممتد افكارِ احمقانهاش را برهم زد. راننده از حواس پرتی بهروز شاكی بود زیر لب چیزهایی گفت و اتومبیلش با جیغی به راه افتاد. بهروز به خیابان نگاه كرد و به خودش ؛ ولی دلیلی برای ناسزاها پیدا نكرد. هیچ وقت نمیتوانست دلیلی برای ناسزاها پیدا كند. به كوچهی فرعی كه اتومبیل از آن بیرون آمده بود نگاه كرد و بعد از آن كنار جوی نشست برای چند لحظه نمیتوانست تصمیم بگیرد. نمی فهمید كه چرا آن دو پسر بچه به او نگاه میكنند. پریشانی او چه جذابیتی میتوانست برای آن ها داشته باشد. مریم از همین حالات ناگهانی او متنفر بود. ولی بهروز بعضی اوقات واقعاً احتیاج داشت كه به هم چیز از ابتدا فكر كند تا بفهمد چه اتفاقی در حال افتادن است. راه اصلی را برود یا داخل كوچهی فرعی شود. باید خیابان بالای شهر را ادامه میداد؟ نمیتوانست تصمیم بگیرد.
آخرین دیدگاهها