خیابان اصلی
دیروز غروب بود که ساعتم، دیگر کار نمیکرد. خوابی عجیب چشمانم را گرفته و خستگی جانم را. لحظه شماری میکردم و آرزو! که به خانه برسم و روی بالش نرم و تشک راحتم ولو بشم، اما مگر تاکسی میآمد.
دائم به ساعتم نگاه می کردم و تازه یادم میآمد که باطری تمام کرده و باز به دو طرف خیابان خیره میشدم اما خبری از تاکسی نبود.
به ناچار پیاده به راه افتادم، به امید اینکه در مسیر ماشینی از کنارم عبور کند و مرا تا خانه برساند اما خستگی، رمق از پایم گرفته بود و قدمهایم سنگین برداشته میشد و تاول کنار قوزک پایم، ترکیده و سوزشش جگرم را میسوزاند.
مجبور شدم کفش نو را از پایم در آورده، پشتش را تا بزنم و به راه بیافتم. آسمان هنوز روشن بود اما ماه با نور کمرنگ، در دل آسمان نشسته و به من خیره شده بود و خیابان و خلوتی آن را تماشا میکرد.
تازه فهمیده بودم مسیر چقدر طولانی است.
اولین پیچ را که رد کردم چشمم به خیابان اصلی و سوپر مارکت انتهای آن افتاد و نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم تا خانه راهی نیست، کمی تند تر قدم بر می دارم…
به وسط خیابان که رسیدم خط عابرپیاده زیر نور چشمک زن دیده میشد. به راه افتادم تا عرض خیابان را طی کنم و به آن سو بروم، اما هنوز در نیمه راه بودم و قدمهایم روی خط عابر پیاده بود که صدای ترمز ماشینی و سپس تماس سپر جلوی آن با پاهایم را احساس کردم و به یکباره چشمانم چرخش زمین را احساس کرد و سنگ فرش خیابان بالشم شد و خط عابر پیاده تشک نرمم. تنها چیز که در آن لحظه بیاد دارم لبخند تلخی بود که بر لبانم نشست آن دم که تابلوی تاکسی را روی ماشین دیدم… چشمانم را بستم…
اما امروز، امروز سوزش تاول دیروز زیر گچ پاهایم را احساس میکنم و دیگر از ساعت خواب آلود روی مچ دستم خبری نیست و زمان از همیشه برایم کندتر میگذرد.
دیگر خبری از دیروز خسته و آن خیابان طولانی نیست و به راستی بالش. سرم نرم است و تشکم راحت… .
آخرین دیدگاهها