نویسنده: باباعلی

خیابان اصلی

دیروز غروب بود که ساعتم، دیگر کار نمی‌کرد. خوابی عجیب چشمانم را گرفته و خستگی جانم را. لحظه شماری می‌کردم و آرزو! که به خانه برسم و روی بالش نرم و تشک راحتم ولو... ادامه